۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

ضرب و شتم یک خبرنگار توسط گشت ارشاد

اعتماد:پذیرفتم و گفتم چند قدم دیگر (روبه روی پاساژ ونک) ماشین های کرج را سوار می شوم و می روم خانه. همکار شما گفت از کجا بداند ساکن مهرشهر هستم و بعد کارت شناسایی خواست تا به گفته خودش آدرسم را ببیند. توضیح دادم که در کارت شناسایی آدرس منزل نمی نویسند. گفت شاید دروغ بگویید و نمی توانیم پشت سر شما مامور راه بیندازیم تا کرج. کارت شناسایی بدهید تا استعلام کنیم که ساکن کجا هستید. گفتم تا جایی که من می دانم مرکز آمار هنوز اطلاعات کامل ما را ندارد چه برسد به آدرس محل سکونت و چند قدم فاصله نیست. ببینید که سوار ماشین های کرج می شوم. همکار دوم که باز هم بعداً فهمیدم خانم فاطمه م. است به این جمع اضافه شد که باید مشخص شود سابقه دار هستم یا نه. به خاطر چهار انگشت باز مانتوی بالای زانو؟ اسم و فامیلم را گفتم. خانم «م» گفت؛ از کجا معلوم راست بگویی؟ خانم «ن» گفت موبایلت را بده. گفتم موبایلم را وزیر مخابرات قطع کرده... اما تا گفتم موبایلم قطع شده، خانم «ن» با لحنی تند گفت مسخره می کنی و از پشت سر هل داد و به زمین افتادن و کشیده شدن روی آسفالت پیاده رو تا درون ون گشت ارشاد... دست چپ من برای هدایت به راه راست در دستان همکاران شما بود و با تمام قوایشان کشیده می شد. امیدوارم هیچ وقت چنین دردی را تجربه نکنید.
جناب سردار، درد بالاتر شاید وقتی بود که جلوی چشم ده ها مرد و به قول دوستان شما چشم نامحرم این طور کشیده می شدم و مانتوی بالای زانو که هیچ، روسری هم از سرم افتاد. نمی خواستم وارد ون شوم. دست و پاهایم را گرفتند و داخل ون پرتابم کردند.... نمی دانم سرم به چند جا خورد؟، هنوز پایم را جمع نکرده بودم که در ون بسته شد و وقتی دیدند پاهایم مانع است، پایم را به زور به داخل ون هل دادند و در را بستند... شاهدی برای ضربه هایی که به کتفم وارد شد در داخل ون ندارم. دیگر ده ها چشم شاهد نبود که وقتی می خواستم در ون را باز کنم و بیرون بیایم، چطور مشت همکاران شما به کمرم می خورد؛ البته بازوهایم کبود شده، به کبودی همین خط هایی که می نویسم؛ جای چند ناخن هم هست هم بر روی گلویم، هم روی بغض گلویم. شاید تنها خدا شاهد بود؛ شاهد صحنه های ضرب و شتم و هم شاهد لحظه یی که شما در مجلس روبه روی من ایستادید و گفتید هیچ نیرویی برخورد فیزیکی نمی کند فقط ارشاد و تذکر، گفتم چنین صحنه هایی را مردم دیدند. گفتید اگر شما برخورد فیزیکی دیدید، دست مامور من را قلم کنید و من خوشحال شدم که سردار احمدی مقدم اینقدر مطمئن تضمین می دهد هیچ کس نگران «شایعات» نباشد.
خلاصه می کنم جناب سردار، پرسیدم من را کجا می برند و به چه اتهامی؟ حکم جلب یک شهروند را دارند؟ همان خانم «ن» که دیگر می دانستم از همه قوی تر هم هست، گفت لباسش حکم جلب است. شرمنده آقای سردار اما من ترسیده بودم. و ترسم وقتی بیشتر شد که خانم «ن» مدام تهدیدهای عجیب و غریب می کرد؛ از اینکه مرا کجا می برد و با من چه می کند. فکر اینکه حتی یکی از این تهدیدها راست باشد، آنقدر هراس انگیز بود که بی اختیار انگشتم روی دکمه ضبط رفت تا اگر چشمی شاهد نبود، شاید گوشی شنوا باشد... نمی نویسم چه تهدیدهایی، که تصور امنیت در خاطر دیگران خراش نبیند و خدای ناکرده به قول شما «شایعه» نشود. این صدا اگر تا امروز صبح پاک نشود، امیدوارم امروز و فردا بشنوید. شاید در هراس آن لحظه حداقل شریک شوید.
وزرا، هنوز هم نمی دانم ساعت چند است؟، فکر کنم حیاط معروف به وزرا بود. ون جلوی پله های سنگی نگه داشت. پیاده نشدم. دوستان دیگرتان هم آمدند. دوستان سروان یا نمی دانم سرگرد یا سرهنگ می پرسیدند چرا پیاده نمی شوی. گفتم با پای خودم سوار نشدم که با پای خودم پیاده شوم. اگر جلوی چشم ده ها مرد رهگذر میدان ونک مباح است که آن طور سوار ون شوم، جلوی چشم چند مامور شما هم حرام نیست که همان طور پیاده شوم. دوست سرهنگ شما آمد و خواهش کرد آرام شوم و پیاده تا رسیدگی کند. یک ربع گذشت. سرهنگ آمد. پرسید چه کار کرده؟
- مانتو کوتاه.
-چقدر؟
-چهار انگشت باز بالای زانو...
- آرایش؟
- نه نداشت...
- با پسری بود؟
- نه...
- توی پارتی گرفتید؟
- نه... میدان ونک.
-پر رویی کرد کارت شناسایی و موبایل نداد آوردیم اینجا...
گفتم؛ «نیامدم به زور آوردند.» گفت؛ «یک مدرک بده که بدانم که هستی؟» گفتم؛ «به خدا ندارم. فقط کارت محل کارم است به دردتان نمی خورد...» نمی خواستم از موقعیتم سوء استفاده کنم؛ کارت خبرنگاری حوزه مجلس روزنامه «اعتماد»...
کارت را دادم و سرهنگ رفت. چند دقیقه بعد خانم «م» گفت باید بروی زیرزمین... برای بازجویی... نه قاتل بودم و نه دزد.
- ... بازجویی نمی روم.
- ... به هر قیمتی؟
باز هم هلم دادند. اما این بار انگار من قوی تر شده بودم. صندلی های سالن اجتماعات ضریح نجات از من و از دوستان شما کشیدن و هل دادن. کوتاه آمدند اما خانمی آمد با یک دوربین... می خواست از من عکس بگیرد... برادر محترم جناب سردار، اینجا چه خبر است؟ دستم را جلوی صورتم گرفتم تا عکسی گرفته نشود... سرهنگ آمد و گفت بازجویی لازم نیست.
روبه رویم نشست و از من پرسید چه چیزی را ضبط کردی؟
- «تهدید مامورهای شما را.»
-«چرا؟»
- «چون ترسیده بودم. چون می گفت می خواهم تو را...»
ضبط را خواست... صدا پخش شد. چند مامور دیگر هم بودند. سرهنگ شما گفت نیروی من تازه کار بوده و اشتباه کرده. ... رفت. وقتی برگشت گفت به بالا گفتم شما را گرفتند. گفتند ضبط و کارت را بگیریم تا شنبه جناب سردار با حضور شما آن را بشنوند. مطمئن باشید دروغ نمی گویم... اما اگر صدا را پاک کنند؟ گفت داخل گاوصندوقم می گذارم... نیروی ما هم اشتباه کرده... برای چی پاک کنم... شنبه هشت صبح سردار رسیدگی می کند... با خنده گفت می گویند تو هم مامور من را سیلی زدی؟...
جناب سردار، گفتند حق نداری به کسی زنگ بزنی. یک برگه پر کردم به اسم متهم خوانده و نوشتم شرح ماوقع و ماجرای ضبط و گرفتن آن را تا صبح شنبه. امیدوارم صدا بماند تا شما بشنوید... کبودی ها بماند برای من.
و سرانجام ساعت 9 شب میدان ونک، آزاد شدم...
سردار احمدی مقدم، آنجا به من انگ زدند که می خواهم دم انتخابات کار سیاسی کرده و جو درست کنم؛ جو سیاسی وقتی نه دوربینی دستم بود، نه همراهی. تنها سندم چند دقیقه کوتاه داخل ون های سبزرنگ... که آخرین بار مامور شما داخل گاوصندوقی در یکی از اتاق های وزرا گذاشت. نمی دانم شاید امروز آن صدا پاک شده باشد اما کبودی های تنم شاید چند روزی بماند. اما سوالم از شما به یقین اگر پاسخی نداشته باشد، روی دل خبرنگاری می ماند که فرمانده نیروی انتظامی سرزمینش چشم در چشمش دوخت و گفت هر جا دیدید ماموری ضرب و شتم می کند، دستش را قلم کنید. امروز از آن جمله شما از «قلم کردن» تنها قلمی در دستم مانده که وقتی برای نوشتن همین چند خط روی کاغذ می فرسایم مثل دستم، گردنم و شانه ام درد می کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر